دورترین خاطره ای که از نوشتن تو ذهنم دارم، برمیگرده به دوران ابتدایی اون روزی که با بچه ها تو حیاط مدرسه بازی حیوونا رو می کردیم و من آنقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خونه سراغ دفتر خاطرات داداشم رفتم و شروع کردم به نوشتن، هنوزم دارمش نیم صفحه است و آنقدر واقعیه که هنوز هم میتونم دوباره اون روز رو واسه خودم با همون کیفیت به تصویر بکشم که من اسمم رو گذاشته بودم شاهین و دوستم توپ رو به هوا پرتاب کرد و من شاهین به دنبال توپ میدویدم یادش بخیر.

زمان که می گذشت من هی تنهاتر شدم و هی تنهاتر و آنقدر پیش رفتم که حالم روز به روز بدتر می شد و روز به روز گوشه گیرتر، شاید وقتی در ظاهر منو میدیدی میگفتی چه دختر رها و خوش خنده ای که بی دلیل قهقهه میزند و صدایش آسمان را هم کر کرده است چه برسد به خانواده و اطرافیانش ولی این ظاهر زندگیم بود و در درونم اتفاق دیگه ای در حال رخ دادن بود

 انگار نمیتونستم تو دنیای واقعی حرفهای دلمو به کسی بزنم اما یه جایی دیدم یه آشنایی داره با خودکار روی یه صفحه سفید می نویسه کنجکاو شدم و نوشته هایش رو خوندم که برای همسرش نامه نوشته بود که اگر در حین زایمان از دنیا رفت حتما دوباره ازدواج کند تا فرزندانش بی مادر بزرگ نشوند .

کم کم وارد زندگیم شدی هی آهسته آهسته می اومدی  به سمتم و من هر وقت که دلمرده میشدم و خسته از همه چیز، هر وقت ناامید میشدم اولین کسی که به ذهنم میرسید تو بودی و با شوق می اومدم به سمتت، و خودکار رو برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن همین جور یه ریز برایت از همه جیز مینوشتم و با تو درد ودل میکردم و تو چه شنوای خوبی هستی چه دل بزرگ و صبوری داری که همه حرفهای منو میشنیدی و جوابم رو میدادی.

و دفتر خاطراتی که به مرور پشت سر هم پر می شدند و هی جایشان را به دفتر سفید بعدی می دادن

درست بود که دوستانی داشتم از جنس ناب که می تونستم در کنارشان خودم باشم و از بودن در کنارشان لذت ببرم

اما نه، نمیتونستم اعتماد کنم و هر چه که دلم می خواهد را بهشان بگویم نمی تونستم از دردهایم از دغدغه هایم که الان برایم خنده دار هستند برایشان بگویم

بهترین جا و بهترین کسی که خوب به حرف من گوش می کرد دفترم بود که نامش رو نازنینم گذاشته بودم.

آخر یه روز از همه این لحطات نوشتن خسته شدم که چرا راه به جایی نمی برم اصلا من برای چه به دنیا آمده ام قطعا خدای بزرگ و مهربونم از آفریدن من یه هدفی داشته به راستی رسالت زندگی من چیست؟؟

در به در به دنبال رسالتم بودم و هی مینوشتم که خدایا چرا نمی فهمم رسالتم چیست؟ چرا چراغ را برایم روشن نمی کنی؟

باز هم متوجه نمی شدم و دوباره می نوشتم و دوباره و دوباره و دوباره!

تا اینکه گفتم خوب گوش کن مگر کری که صدای قلمت را نمی شنوی مگر نمی بینی که چطور با سرعت هم نوا با فکرت حرکت می کند، چطور متوجه نیستی که نوشتن دارد صدایت می زند آیا این همه درون تو تاریک شده که نزدیکترین صداها رو هم نمیشنوی؟

اما نه! نمی تونستم باور کنم که رسالت زندگی من نوشتن باشد، نه محال بود آخه مگه نوشتن چی داره که من بخوام به عنوان یه رسالت بهش نگاه کنم نه نوشتن برای من مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه شغل، نه رسالت!

آفرین دوباره تکرار کن تو گفتی که نوشتن برایت مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه چیز دیگه ای!

 

صبر کن کارت دارم چه کاری تو این دنیا هست که حاضری بی خیال تفریحت بشی چون با انجام اون کار انگار داری یه دل سیر تفریح می کنی؟

چه کاری در این دنیا هست که وقتی مشغولشی انگار سرگرم چیزی هستی بدون اینکه ذره ای حوصله ات سر بره؟

نه هنوز هم  نفهمیدم! خب اون چه کاریه!

بزار برات روشن کنم اون کاری که وقتی درگیرشی نمی تونی به راحتی ازش دل بکنی چیه؟

کاری که وقتی درگیرشی هیچ گذر زمان رو احساس نمی کنی چیه؟

وقتی درگیرشی انقدر غرقش میشی که فراموش می کنی که تو واقعا یه آدم تنها هستی؟

وقتی درگیرشی تو اوج لذت و آرامشی

ای وای پیداش کردم، معلومه دیگه اون نوشتنه! اون جان دل منه!

ای خدا چرا زودتر بهم نگفتی؟ ای وای من چرا زودتر نفهمیدم؟

خدایا بابت این نعمت از تو سپاسگزارم لعنت به من که به تو گفتم تو بی ارزشی و نمیشه به تو به عنوان یه اصل نگاه کرد تو باید فرع باشی اون ته مها

با همه وجودم فریاد میزنم که من اشتباه کردم

اکنون تو برای من به عنوان یک خدای مقدس هستی و حاضرم شبها و روزها فقط تو را بپرستم

و من به تو ایمان آورده ام

ومن در کنار تو پر از وجودم، پر از حال خوب، پر از عطر شقایق، پر از نور حقایق

تا ابد در کنارم بمان ای جان دلم

و به زندگی من خوش اومدی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها