دنیاتو با نوشتن آروم کن!






دورترین خاطره ای ک از نوشتن تو ذهنم دارم، برمیگرده به دوران ابتدایی اون روزی که با بچه ها تو حیاط مدرسه بازی حیوونا رو می کردیم و من آنقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خونه سراغ دفتر خاطرات داداشم رفتم و شروع کردم به نوشتن، هنوزم دارمش نیم صفحه است و انقدر واقعیه که هنوز هم میتونم دوباره اون روز رو واسه خودم با همون کیفیت به تصویر بکشم که من اسمم رو گذاشته بودم شاهین و دوستم توپ رو به هوا پرتاب کردم و من شاهین به دنبال توپ میدویدم یادش بخیر.

زمان که می گذشت من هی تنهاتر شدم و هی تنهاتر و آنقدر پیش رفتم که حالم روز به روز بدتر می شد و روز به روز گوشه گیرتر، شاید وقتی در ظاهر منو میدیدی میگفتی چه دختر رها و خوش خنده ای که بی دلیل قهقهه میزند و صدایش آسمان را هم کر کرده است چه برسد به خانواده و اطرافیانش ولی این ظاهر زندگیم بود و در درونم اتفاق دیگه ای در حال رخ دادن بود

 انگار نمیتونستم تو دنیای واقعی حرفهای دلمو به کسی بزنم اما یه جایی دیدم یه آشنایی داره با خودکار روی یه صفحه سفید می نویسه کنجکاو شدم و نوشته هایش رو خوندم که برای همسرش نامه نوشته بود که اگر در حین زایمان از دنیا رفت حتما دوباره ازدواج کند تا فرزندانش بی مادر بزرگ نشوند .

کم کم وارد زندگیم شدی هی آهسته آهسته می اومدی  به سمتم و من هر وقت که دلمرده میشدم و خسته از همه چیز، هر وقت ناامید میشدم اولین کسی که به دهنم میرسید تو بودی و با شوق می اومدم به سمتت، و خودکار رو برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن همین جور یه ریز برایت از همه جیز مینوشتم و با تو درد ودل میکردم و تو چه شنوای خوبی هستی چه دل بزرگ و صبوری داری که همه حرفهای منو میشنیدی و جوابم رو میدادی.

و دفتر خاطراتی که به مرور پشت سر هم پر می شدند و هی جایشان را به دفتر سفید بعدی می دادن

درست بود که دوستانی داشتم از جنس ناب که می تونستم در کنارشان خودم باشم و از بودن در کنارشان لذت ببرم

اما نه، نمیتونستم اعتماد کنم و هر چه که دلم می خواهد را بهشان بگویم نمی تونستم از دردهایم از دغدغه هایم که الان برایم خنده دار هستند برایشان بگویم

بهترین جا و بهترین کسی که خوب به حرف من گوش می کرد دفترم بود که نامش رو نازنینم گذاشته بودم.

آخر یه روز از همه این لحطات نوشتن خسته شدم که چرا راه به جایی نمی برم اصلا من برای چه به دنیا آمده ام قطعا خدای بزرگ و مهربونم از آفریدن من یه هدفی داشته به راستی رسالت زندگی من چیست؟؟

در به در به دنبال رسالتم بودم و هی مینوشتم که خدایا چرا نمی فهمم رسالتم چیست؟ چرا چراغ را برایم روشن نمی کنی؟

باز هم متوجه نمی شدم و دوباره می نوشتم و دوباره و دوباره و دوباره!

تا اینکه گفتم خوب گوش کن مگر کری که صدای قلمت را نمی شنوی مگر نمی بینی که چطور با سرعت هم نوا با فکرت حرکت می کند، چطور متوجه نیستی که نوشتن دارد صدایت می زند آیا این همه درون تو تاریک شده که نزدیکترین صداها رو هم نمیشنوی؟

اما نه! نمی تونستم باور کنم که رسالت زندگی من نوشتن باشد، نه محال بود آخه مگه نوشتن چی داره که من بخوام به عنوان یه رسالت بهش نگاه کنم نه نوشتن برای من مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه شغل، نه رسالت!

آفرین دوباره تکرار کن تو گفتی که نوشتن برایت مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه چیز دیگه ای!

 

صبر کن کارت دارم چه کاری تو این دنیا هست که حاضری بی خیال تفریحت بشی چون با انجام اون کار انگار داری یه دل سیر تفریح می کنی؟

چه کاری در این دنیا هست که وقتی مشغولشی انگار سرگرم چیزی هستی بدون اینکه ذره ای حوصله ات سر بره؟

نه هنوز هم  نفهمیدم! خب اون چه کاریه!

بزار برات روشن کنم اون کاری که وقتی درگیرشی نمی تونی به راحتی ازش دل بکنی چیه؟

کاری که وقتی درگیرشی هیچ گذر زمان رو احساس نمی کنی چیه؟

وقتی درگیرشی انقدر غرقش میشی که فراموش می کنی که تو واقعا یه آدم تنها هستی؟

وقتی درگیرشی تو اوج لذت و آرامشی

ای وای پیداش کردم، معلومه دیگه اون نوشتنه! اون جان دل منه!

ای خدا چرا زودتر بهم نگفتی؟ ای وای من چرا زودتر نفهمیدم؟

خدایا بابت این نعمت از تو سپاسگزارم لعنت به من که به تو گفتم تو بی ارزشی و نمیشه به تو به عنوان یه اصل نگاه کرد تو باید فرع باشی اون ته مها

با همه وجودم فریاد میزنم که من اشتباه کردم

اکنون تو برای من به عنوان یک خدای مقدس هستی و حاضرم شبها و روزها فقط تو را بپرستم

و من به تو ایمان آورده ام

ومن در کنار تو پر از وجودم، پر از حال خوب، پر از عطر شقایق، پر از نور حقایق

تا ابد در کنارم بمان ای جان دلم

و به زندگی من خوش اومدی.



شخصیت


یکی از شیرینی های دنیای نویسندگی این هست که تو می توانی هر چیزی را تصور کنی بدون اینکه ذره ای ترس به دلت راه بدهی، و هر چیزی را بخواهی بدون اینکه ذره ای محدودیت واسه خودت قائل بشی، همین جور بی انتها همین جور بی نهایت و هر چقدر فکرت بزرگ باشد خواسته های بزرگتری به ذهنت می رسد و جالب اینجاست که وقتی این نکته را می فهمی دیگر نمیتوانی از خواسته های بزرگت دست بکشی چون دیگه تو به این باور رسیدی که همه کار شدنیه و محدودیت تو این جهان هستی معنی ندارد و فقط کافیه که تو درخواستش کنی و داشتنش را با تمام وجودت حسش کنی.

ادامه مطلب



دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس

"علیرضا آذر"


سلام، امروز که این جمله را در اینستاگرام دیدم خیلی به دلم نشست و دلم خواست که بیایم و نظرم را راجبش بنویسم میدانی که من خیلی این بازی را دوست دارم اینکه یک جمله بدهند به من و بگویند راجبش بنویس، عاشقشم آره همه آدما تو زندگیشون هر چقدر هم که خوشی داشته باشند هر چقدر هم که خدا بهشون نعمت داده باشه بازم یه جایی، یه نقطه ای هست که کم بیارند و این کاملا طبیعیه چون ما همه انسان هستیم و طبیعت انسان اینه که یک روزی تو زندگیش هم حس ناامیدی و بن بستی و به ته دنیا رسیدن رو تجربه میکند و همیشه تو این لحظه های تنهاییه که آدم دلش یه انسان میخواد یکی که کنارش باشه یکی که مرحم دلش باشه و آرومش کنه و داشتن این جور آدمها در زندگی هر کسی نعمتیه بس بزرگ، اما من قصد ندارم که دم از ناامیدی بزنم دم از اینکه این دوره اون دوره ای نیست که تو خوابش را هرشب می بینی الان همه چیز تغییر کرده به قول گفتنی دوره زمونه عوض شده آره عوض شده همیشه دوره زمونه عوض میشه هیچ وقت یک چیز ثابت نمی مونه چون بازم این کار طبیعته که اینجوری باشه اگه اینجوری نبود که چرا چرخ وفلک بگرده اصلا خب توقف کند و هیچ کاری هم نکند هم خودش راحت هم بقیه راحت باشند و زندگی کنند و بعد هم راحت بمیرند، اما نه این دوره زمونه نمیتونی آدمی رو پیدا کنی که مثل کوه پشتت باشه وقتی زانوت خم شد و روی زمین افتادی وقتی گریه کردی وقتی حس کردی که دیگه دنیا به آخر رسیده و همه چی دیگه تموم شده و همش منتظر می مونی که یکی بیاد دستت را بگیرد یکی بیاید کمکت کند اما نه جانم وقتش رسیده که بفهمی اونی که باید پشت خودت باشه کسی نیست جز خودت آره خودت و چه حالی بهتر از این که خودت خودت را بغل کنی و بگویی  دیوونه نگران نباش من پشتتم و چه حالیه که دیگه واسه راه رفتن به حمایت کسی نیاز نداشته باشی اما آیا میدونی چه حالیه روزی که برسه و تو دیگه برای زندگی به کسی نیاز نداشته باشی و خودت برای خودت کافی باشی؟؟

 





سلام به تو  جان دلم، سلام ای همه ی وجودم، خوبی؟ می دونی که چقدر دوست دارم می دونی که چقدر برام مهمی می دونی که عاشقتم پس همیشه کنارم بمون من کنار تو پر از آرامشم همین که تو باشی همین که من بنویسم و تو در کمال آرامشت به همه ی حرفهای من گوش بدی، حالا هر چی که بگم خوب یا بد فحش یا تعریف برایت هیچ فرقی نمیکنه تو یِ جان دلم با جون دلت به  همه حرفام گوش میدی و فریاد هم که بزنم تو سکوت میکنی و فقط اجازه میدی که برات بنویسم و فقط من حرف بزنم و فقط من خودمو خالی کنم ، با همین کاراته که منو دیوونه خودت کردی تو که باشی برایم مهم نیست که کیا نیستن برایم مهم نیست که چه چیزهارو ندارم من تو را دارم و همین برای من کافیه و حتی نمی تونی تصور کنی که عمق عشق من به تو چقدره و نمی تونی درک کنی که این همه آرامشی که به من میدی چقدره تو فقط باش تو قشنگ ترینم فقط برایم بمان اصلا چه کسی بهتر از تو تویی که هر چه بخواهم روی تمام سطرهایت میتونم به آنا ظاهر کنم تویی که هر چی دلم اراده کرد برایم فراهم میکنی به راستی چرا خداوند به تو سوگند خورد ای قلم ؟؟

وقتایی که حالم بد میشه نگران نیستم میدونم یکی هست که با تموم وجودش مال منه و من میتونم کنارش خیلی راحت و بدون هیچ ترسی خود خودم باشم تنها کسی هستی که میتونم کنارش خودم باشم وقتایی که ناامید میشم تنها تو هستی که بهم میگی آرزو جان آرام باش این همه هیاهو نکن این همه خود زنی نکن من کنارت هستم من بهت قول میدم که همه چیز درست بشه اصلا من هستم که با هم درستش کنیم هنوزم ادامه بده چیزی نمونده برسی به مقصد وقتایی که از همه کس خسته میشم وقتایی که دلم از همه پر میشه وقتایی که تحمل هیچ کس رو ندارم فقط تو هستی که می تونی منو آرومم  کنی دوست دارم همه ی شبانه روز رو کنارت باشم اما نمیشه که چون منم خسته میشم چون منم گرسنه و تشنه میشم اصلا میدونی گرسنگی و تشنگی چیه جان دلم؟ تو بهترین نعمت خدا برای من هستی نمی دونم کجا؟ کدوم روز؟ چه لطفی به خدا کردم که تورو بهم داد اما بالاتر از تو برای من نیست  تویی که همیشه کنارمی  و وای از روزی که کنارم نباشی حالم بد میشه درونم بهم میریزه و اِنقدر بد که خودم هم نمیتونم خودمو تحمل کنم چه برسه به بقیه مثل همین دیروز که کنارم نبودی دیدی چه افتضاحاتی رو به بار آوردم اگه بودی که اونجوری نمیشد.

تو برای من مثل الماسی تو برای من مثل یه معجونی مثل یه نوشدارو که به موقع هم به صاحبش رسید درست سر بزنگاه که زده بود به سیم اخر معلوم نبود اگه تو نبودی چی به سر من می اومد معلوم نبود که الان زنده بودم یا مرده؟

با تو میشه تا ته بهشت هم رفت با تو میشه تا ته جهنم هم رفت اما نسوخت با تو میشه کل دنیارو گشت بدون اینکه خسته بشی با تو میشه تا اعماق اقیانوس ها هم رفت بدون آنکه غرق بشی با تو میشه تا خود آسمان هم رفت بدون اینکه سقوط کنی با تو میشه حتی پرواز کرد با تو میشه حتی اوج گرفت با تو میشه خندید با تو میشه حتی عشق رو هم تجربه کنی با تو میشه گریه کرد بدون اونکه اشکی از چشمام بیاد همه احساسهارو میتونی در خودت جا بدی میتونی با خودت اینور و اونور ببری تو چیز عجیبی هستی و چه حیف که تو رو دیر پیدات کردم و چرا زودتر خودتو به من نرسوندی من همه روز چشم به راهت بودم دلم میخواهد حتی اگر بعد مرگم هم به جهنم رفتم تو با من باشی تو که باشی دیگه آتیش جهنم برای من اثر نداره تو روح منو رشد میدی تو فکر منو بازمیکنی این تویی که بهم میگی آرزو این چه کاری بود کردی و از من بازخواست میکنی و بهم میگی بهتره که رفتارتو تغییر دبی اصلا هر جا که لازمه تغییر کنم فورا میایی به من میگی.

من پیشت میام درحالیکه پریشانم درحالیکه خوب نیستم و داغون تر از همیشه ام و روحم پر از احساساهای قاطی پاتی هستن که اصلا نمیدونم سرو کله شون از کجا پیدا شده اما پیش تو که میام همه چیز عوض میشه نمیدونم با من چیکار میکنی به تو که میرسم با تو که حرف میزنم با تو که درد و دل میکنم یهو میبینم ای خدا چقدر حالم خوب شده آرامش به خونه ی و جودم برگشته و  چقدر من خوشبختم که تو رو دارم از نظر من خوشبختی یعنی اینکه هزار تا دفتر سالنامه داشته باشم و همه رو پر کنم یا شاید دو هزار تا یا نه سه هزار یا نه  صد هزار  تا اینجوری من خیلی خیلی خوشبختم از نظر تو نمیدونم  خوشبختی یعنی چی اما از نظر من خوشبختی همینه.

ای نوشتن بی تو هیچم اما با تو به خدای خودم هم نزدیک میشم با تو با همه جهان در صلح  هستم با تو با همه ادمها خوب هستم با تو با خودم هم مهربون هستم با تو دنیا و زندگی من طعم دیگری میگیره.

و واقعا اونایی که نوشتن رو ندارند چطور زندگی میکنند چطور خودشون رو تخلیه میکنند.

هر چی می نویسم از عشق خودم به تو از وابستگیم از اینکه چقدر دوست دارم بازم سیر نمیشم بازم فکر می کنم یه جای کارم میلنگه و نتونستم بهت بفهمونم که چقدر برام عزیزی نمی دونم من فقط میخوام یه جوری بهت بفهمونم که بابا تو جان منی تو عشق منی اما بازم با همه این حرفها فکر میکنم هنوزم نتونستم شدت عشقم رو بهت بگم اصلا هیچ پرسیدی که چرا اسم این وبلاگو گذاشتم جان دل چون تویِ نوشتن جان دل منِ آرزویی!

 ای جان دلم بیا بهم قول بدهیم که برای همیشه کنار هم و برای هم بمونیم و منو محکم در آغوشت بگیر که آغوش تو امن ترین مکان دنیاست و من تا نفس دارم تو رو رها نمی کنم، تو رو رها نمی کنم.

<<دوستدارت آروز>>

 






دورترین خاطره ای که از نوشتن تو ذهنم دارم، برمیگرده به دوران ابتدایی اون روزی که با بچه ها تو حیاط مدرسه بازی حیوونا رو می کردیم و من آنقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خونه سراغ دفتر خاطرات داداشم رفتم و شروع کردم به نوشتن، هنوزم دارمش نیم صفحه است و آنقدر واقعیه که هنوز هم میتونم دوباره اون روز رو واسه خودم با همون کیفیت به تصویر بکشم که من اسمم رو گذاشته بودم شاهین و دوستم توپ رو به هوا پرتاب کرد و من شاهین به دنبال توپ میدویدم یادش بخیر.

زمان که می گذشت من هی تنهاتر شدم و هی تنهاتر و آنقدر پیش رفتم که حالم روز به روز بدتر می شد و روز به روز گوشه گیرتر، شاید وقتی در ظاهر منو میدیدی میگفتی چه دختر رها و خوش خنده ای که بی دلیل قهقهه میزند و صدایش آسمان را هم کر کرده است چه برسد به خانواده و اطرافیانش ولی این ظاهر زندگیم بود و در درونم اتفاق دیگه ای در حال رخ دادن بود

 انگار نمیتونستم تو دنیای واقعی حرفهای دلمو به کسی بزنم اما یه جایی دیدم یه آشنایی داره با خودکار روی یه صفحه سفید می نویسه کنجکاو شدم و نوشته هایش رو خوندم که برای همسرش نامه نوشته بود که اگر در حین زایمان از دنیا رفت حتما دوباره ازدواج کند تا فرزندانش بی مادر بزرگ نشوند .

کم کم وارد زندگیم شدی هی آهسته آهسته می اومدی  به سمتم و من هر وقت که دلمرده میشدم و خسته از همه چیز، هر وقت ناامید میشدم اولین کسی که به ذهنم میرسید تو بودی و با شوق می اومدم به سمتت، و خودکار رو برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن همین جور یه ریز برایت از همه جیز مینوشتم و با تو درد ودل میکردم و تو چه شنوای خوبی هستی چه دل بزرگ و صبوری داری که همه حرفهای منو میشنیدی و جوابم رو میدادی.

و دفتر خاطراتی که به مرور پشت سر هم پر می شدند و هی جایشان را به دفتر سفید بعدی می دادن

درست بود که دوستانی داشتم از جنس ناب که می تونستم در کنارشان خودم باشم و از بودن در کنارشان لذت ببرم

اما نه، نمیتونستم اعتماد کنم و هر چه که دلم می خواهد را بهشان بگویم نمی تونستم از دردهایم از دغدغه هایم که الان برایم خنده دار هستند برایشان بگویم

بهترین جا و بهترین کسی که خوب به حرف من گوش می کرد دفترم بود که نامش رو نازنینم گذاشته بودم.

آخر یه روز از همه این لحطات نوشتن خسته شدم که چرا راه به جایی نمی برم اصلا من برای چه به دنیا آمده ام قطعا خدای بزرگ و مهربونم از آفریدن من یه هدفی داشته به راستی رسالت زندگی من چیست؟؟

در به در به دنبال رسالتم بودم و هی مینوشتم که خدایا چرا نمی فهمم رسالتم چیست؟ چرا چراغ را برایم روشن نمی کنی؟

باز هم متوجه نمی شدم و دوباره می نوشتم و دوباره و دوباره و دوباره!

تا اینکه گفتم خوب گوش کن مگر کری که صدای قلمت را نمی شنوی مگر نمی بینی که چطور با سرعت هم نوا با فکرت حرکت می کند، چطور متوجه نیستی که نوشتن دارد صدایت می زند آیا این همه درون تو تاریک شده که نزدیکترین صداها رو هم نمیشنوی؟

اما نه! نمی تونستم باور کنم که رسالت زندگی من نوشتن باشد، نه محال بود آخه مگه نوشتن چی داره که من بخوام به عنوان یه رسالت بهش نگاه کنم نه نوشتن برای من مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه شغل، نه رسالت!

آفرین دوباره تکرار کن تو گفتی که نوشتن برایت مثل تفریح و سرگرمی می مونه نه چیز دیگه ای!

 

صبر کن کارت دارم چه کاری تو این دنیا هست که حاضری بی خیال تفریحت بشی چون با انجام اون کار انگار داری یه دل سیر تفریح می کنی؟

چه کاری در این دنیا هست که وقتی مشغولشی انگار سرگرم چیزی هستی بدون اینکه ذره ای حوصله ات سر بره؟

نه هنوز هم  نفهمیدم! خب اون چه کاریه!

بزار برات روشن کنم اون کاری که وقتی درگیرشی نمی تونی به راحتی ازش دل بکنی چیه؟

کاری که وقتی درگیرشی هیچ گذر زمان رو احساس نمی کنی چیه؟

وقتی درگیرشی انقدر غرقش میشی که فراموش می کنی که تو واقعا یه آدم تنها هستی؟

وقتی درگیرشی تو اوج لذت و آرامشی

ای وای پیداش کردم، معلومه دیگه اون نوشتنه! اون جان دل منه!

ای خدا چرا زودتر بهم نگفتی؟ ای وای من چرا زودتر نفهمیدم؟

خدایا بابت این نعمت از تو سپاسگزارم لعنت به من که به تو گفتم تو بی ارزشی و نمیشه به تو به عنوان یه اصل نگاه کرد تو باید فرع باشی اون ته مها

با همه وجودم فریاد میزنم که من اشتباه کردم

اکنون تو برای من به عنوان یک خدای مقدس هستی و حاضرم شبها و روزها فقط تو را بپرستم

و من به تو ایمان آورده ام

ومن در کنار تو پر از وجودم، پر از حال خوب، پر از عطر شقایق، پر از نور حقایق

تا ابد در کنارم بمان ای جان دلم

و به زندگی من خوش اومدی.



عاشقی


اول از همه از خدای مهربون خیلی ممنونم که این اتفاق را در زندگی من پیش آورد و از این بایت اِنقدر خوشحالم که از شدت خوشحالی تو شوکم و اِنقدر تو شوکم که نمی توانم بفهمم حالم چه جوریه و چه احساسی دارم احساسم را در میان این همه خوشحالی گم کرده ام، بعد از اینکه ماشینم را پارک کردم

ادامه مطلب


مناجات نوشتن


در زندگی همه ی ما پیش می آید که میخواهیم برای همیشه اشتباهاتمان را کنار بگذاریم و برای همیشه از شر این موجودات( عادت های) سخیف خلاص بشویم اما هر بار که به خودت می آیی می بینی ای دل غافل با تمام برنامه ریزی هایی که داشتی با تمام منم منم کردنهایت باز هم همان نقطه ای هستی که بودی جلو که نرفتی هیچ، چه بسا پسرفت هم کرده باشی.

اما همیشه راهی برای حل کردن مشکلاتمان هست فقط باید باور کنیم که این راه وجود داره و با تمام وجودمان به دنبالش بگردیم.

ادامه مطلب


دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین راهه.


امروز که کلاس خیاطی بودم یهو بحث فرشتگان شد که یه خانم مبتلا به سرطان سینه از طریق نامه نوشتن به فرشته ی شفا الان رو به بهبوده و حالش خیلی نسبت به گذشته بهتر شده و من شنیدم که خانم دیگه ای میگفت آره مثل قانون جذب و من برام جالب بود که الان انگار همه از قانون جذب مطلعند و این موضوع بر کسی پوشیده نیست حتی اگه تو شهر کوچیکی مثل شهر ما باشی و به همین دلیل دلم خواست نامه ای به فرشته اسرافیل که شفا دهنده ی الهی است بنویسم. البته من قبلا هم نامه به فرشته سلامتی مینوشتم اما کمتر و نامنظم که گاها خوب هم نتیجه می گرفتم و شنواییم خیلی بهتر شده.

ادامه مطلب


از وقتی نوشتن به زندگیم اومده به جای اینکه انگشت اشاره ام به سمت بقیه باشه همش به خودم انتقاد میکنم که چرا اونجوری کردی؟ چرا اینجوری نکردی؟ با خودم فکر میکنم ای خدا ببین با نوشتن من چقدر شخصیتم رشد کنه از این بابت خیلی خوشحالم هر وقت به این قضیه فکر میکنم تموم دردهام و دلتنگیهام از یادم میره.

خدایا ممنونتم



سلام، چند وقت پیش تو کتاب کاظم رهبر( 100 روش از 100 نویسندگان معاصر) که اولین کتاب سال 98 بود خوندم که یکی از نویسنده ها گفته بود اگه می خواهین خلاقیتتون بیشتر بشه لازمه یه نوع هنر را به طور حرفه ای یاد بگیرین حالا من نفهمیدم که چرا باید اون رشته هنر باشه؟ چرا حرفه ای شدن در هنر میتونه ما رو خلاق کنه؟

ادامه مطلب




سلام میخوام خیلی خودمونی از خاطره دیشبم واسه ماه رمضون بگم خب من طبق معمول پشت لپتابم در حال تایپ و اینور و اونور بودم که دیدم ساعت ده شده و من هنوز هیچی برای سحری آماده نکردم و مامان هم از قبل با من اتمام حجت کرد که من کاری نمیکنم و باید خودت به فکر خودت باشی مامی جون نمیدونه که الان واسه تربیت من خیلی دیر شده  و این رفتارا روی من تاثیری نمیزاره و من کار خودمو میکنم دیگه دیدم خیلی استرس گرفتم از اینکه سحری تو راهه و من هیچی ندارم بخورم

ادامه مطلب


سلام به همه شما دوستان گلم

من تصمیم گرفتم به خاطر آزمون استخدامی که در راهه تا اواخر خرداد پستی در وبلاگ نزارم و برم که با همه وجودم تلاشم رو برای موفقیتم بکنم اما به زودی زود تیر ماهم میرسه و من دوباره برمیگردم و بدونین که دلم خیلی براتون تنگ میشه.

به امید دیدار


خانواده ی من همچی خانواده ی مذهبی نیستن شاید بیشتر تعصبی باشن تا اینکه بخوام بگم مذهبی ان اما من فکر میکنم به خاطر همه ی سختی هایی که مادرم به خاطر ما فرزندانش در زندگی متحمل شد و بر سر این زندگی ایستاد و صبوری کرد خدا هم به ازای این صبوریش به بچه های این مادر هم نگاه کرده شاید گاها نگاهی از نوع ویژه اش نصیب بچه هاش شده. و از بین ما خب دو تایی هستند که خالصانه با خدایند

ادامه مطلب


برای رسیدن به خواسته های بزرگ اول از همه روی قدرت درونمان کار کنیم.

اگر ما نسبت به خودمان به باور قلبی  برسیم و داشتن آرزوهایمان را باور و احساس کنیم.

جهان هم تابع اندیشه و احساس ماست و چاره ای جز رساندن ما به خواسته هایمان را ندارد.


اشتباه نکنید امروز اول تیر ماه نیست، درسته هنوز تو اردیبهشتیم و مونده که به اول تابستون برسیم.

با خودم فکر کردم خب چه ومی داره از اینکه من میخواهم درس بخونم اما به خودم این اجازه را ندم که به وبلاگم سر بزنم و پست بزارم آخه به چه قیمتی اینکارو بکنم ؟

به نظرم هر وقت مسئله ای در زندگیمون پیش میاد مشکل از جهان بیرون نیست مشکل از درون خودمونه که بهتره این جور مواقع از خودمون بپرسیم که دقیقا تو داری چه جوری فکر میکنی که نمیتونی این مسئله را هضم کنی؟

حالا من با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سر زدن به وبلاگم نه تنها مانعی برای درس خوندن من نیست بلکه باعث قوت قلبم و هموار کردن راهمم هست.

میتوانم با شما مسائلم رو در میان بگذارم و از راهکارهای خوب شما هم استفاده کنم.


شاید خنده دار باشد اِنقدر شخصیت آریا داور برنامه عصر جدید برای من جذاب و دوست داشتنی است که تمام فکر وذهنم را اِشغال کرده است.

نمیدانم شاید بعد ها بابت این احساس خنده ام بگیرد و به حال خودم تاسف بخورم اما واقعیت این است که من نمیتوانم این احساس رو تغییر بدهم و دلم هم نمیخواهد که برایش تلاشی بکنم.

شاید بهتر باشد که در این جور مواقع ابراز احساسات خالصانه تان را برایش در نامه ای بنویسید تا احساستان تخلیه ذهنی و روحی بشود و حالا که شخصی پیدا شده که شخصیتی جذابی از دید شما دارد از صفاتی که در شخصیتش میبینید وام بگیرید و در خودتان تقویت کنید که صفت سخت گیر بودن آریا نسبت به خودش برای من خیلی اهمیت داره و چقدر این صفت میتونه برای من راحت طلب و کمی تنبل مفید باشه واقعا باید ازش ممنون باشم. هر چند الگوها در زندگی تغییر میکنند به شرطی که من به صفات دلخواهم برسم.

نمیدانم شاید تصمیم گرفتم با همین شخصیت داستان هایم را بنویسم اِنقدر بنویسم که از این شخصیت سیر بشم و هیچ عطشی در من نماند.

قطعا ورود هر شخص و هر چیزی در زندگی ما بی حکمت نیست و اگر خوب نگاه کنیم میتوانیم به نفع خودمون از این شرایط استفاده کنیم.


رمانی که پیشنهاد نمیکنم که اونو بخونین و خودم هم به اجبار خودم خوندمش اما آخر داستان پشیمون نشدم از اینکه این رمان رو برای خوندن انتخاب کردم. دو تا جمله مرتبط به هم هست که واقعا دوسشون دارم و به نظرم اگه این کتاب هیچ چیز هم برای عرضه به من نداشت که قطعا داشته اما همین که این دو جمله را به من هدیه داده برای من کافیست.

ادامه مطلب


دیروز داشتم کتاب یکروز را 365 بار تکرار نکنیم رو میخوندم که به این جمله رسیدم به نظرم اومد که انقدر ارزش داره که با شما هم به اشتراک بزارم.

 

هنری فورد را حتما میشناسید مردی فوق العاده در تاریخ آمریکا و یکی از مخترعان اتومبیل.

ادامه مطلب


واقعیت این است که اگر در زندگیتان اشتباه نمی کنید مطمئن باشید که جز مردگانید در غیر اینصورت شما زنده اید و اشتباه هم میکنید مهم اشتباه کردن یا نکردن شما نیست مهم رفتار ما بعد از یک اشتباه است اول از همه عبرت و درس مربوط به آن اشتباه رو بگیریم و با خودمان مهربانتر باشیم و خودمان را ببخشیم و در آخر در کمال پر رویی اشتباه را فراموش کنید گویی که اصلا آن را انجام نداده اید و بدانیم که اشتباهات هیچ چیز از ارزش هایمان را کم نمی کند و ما همچنان خودمان هستیم. با همان قیمت و با همان جنس.


واقعیت اینه که برای رسیدن به خواسته هامون باید براشون بجنگیم یا تلاش کنیم یا زحمت بکشیم نمیخوام این جمله ام شعاری باشه. چه بخواهیم چه نخواهیم رویایی که در سر داریم نیاز داره که ما براش عرق بریزیم این یه واقعیته و به نظرم ارزش داره که برای رسیدن به خواسته هامون سخت کوش باشیم و تلاش کنیم این خیلی بهتره نسبت به حالتی که هیچ کاری نکنیم و فقط در خیالاتمون اون خواسته هارو داشته باشیم و از این همه خواستن و این همه نرسیدن در عذاب باشیم من ترجیح میدم تلاشم رو بکنم اما اون عذاب رو نکشم که اون عذاب به مراتب برای من دیوونه کننده تره.


حالم خوب نیست دلم خیلی شکسته،

نمیدونم وقتی که دلت بشکنه واقعا چی میتونه حال منو خوب کنه!

شاید فقط زمان درمانش باشه.

همه اش به این دلخوشم که به خاطر درد تو قفسه سینه ام رفتم دکتر بهم بگه سرطان دارم با خودم میگم شاید این دل شکستگیم به خاطر این باشه که راحتتر از این دنیا دل بکنم. فکر میکنم خیلی راحت میتونم برم چون هیچ دلبستگی به زمین ندارم. این خواسته سالهای قبل من هم بود شاید الان وقت اجابتش رسیده. خوبه که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشی. از خودم میپرسم تکلیف خواسته ها و آرزوهام چی میشه؟ مهم نیست شاید همه اونها یه سرابن شاید الان با این حالم برم خیلی بهتر از اینه که سالهای بد با روح کثیفی با خدا ملاقات کنم خدا خودش بهترین مصلحت رو رقم میزنه واسه همینم همه چی رو میسپارم به خدا هر چی که خودش بخواد من هم به همون راضیم همین!

واسم عجیبه که چطور میتونم در این شرایط قوی باشم و خودم به خودم روحیه بدم! نمیتونم خودم رو بفهمم واقعا.



دیشب یه داستان کوتاه از شرمن الکسی به نام تو گرو بگذار من پس میگیرم رو خوندم. خیلی برام شیرین بود داستانی که با یه لحن خیلی خودمونی طوری که فکر میکنی همین الان جکسون شخصیت اصلی داستان روبروت نشسته وداره برات با آب و تاب این داستان رو تعریف

ادامه مطلب


سلام خدای مهربونم سلام به تو که فقط باید به تو گفت خدا به تو گفت الله نه کس دیگه ای تویی که ما رو آفریدی و چه امید ها نسبت به ما بنده هات داشتی که آره این رشد میکنه این میتونه یه چیز منحصر به فردی رو خلق کنه این میتونه جانشین من روی زمین باشه این میتونه نماد خدایی بودن من با رفتارش باشه و چقدر برای خودت داستان ها ساختی که انسانهایی رو خلق کردم که قطعا زحمات منو جبران میکنن و قدرشناسم خواهند بود اما افسوس وقتی که با واقعیت مواجه میشیم میبینیم که هشت میلیارد آدم روی این کره خاکی هست و فقط به تعداد انگشتان دست هست که میتونن به معنای واقعی کلمه انسان باشن و مثل انسان زندگی کنن. خدایا من از بابت تمام اشتباهاتم از تو عذر میخوام بابت تموم ندونم کاریام و بابت تموم بد وبیراه های کم فهمیم. منو ببخش که اگه جایی تو را با نگاهم و رفتارم ناامید کردم اما خدایا نمیخوام خودم و اشتباهاتم رو توجیه کنم که اگه اون اشتباه ما باعث آموختن درسی به ما شده باشه که قطعا ارزش داشته ولی همیشه یادت بمونه که ما بنده های تو هستیم همانقدر که تو قوی و بزرگ هستی ما ضعیف و کوچک هستیم. گمان نبر که ما میتونیم بدون تو زندگی کنیم و خوشحال باشیم نه اینطور نیست ما همه در توهم زندگی میکنیم در توهم خوشبختی در توهم خوشحالی در توهم سعادت. نمیدونم کی بالاخره یه روز میفهمیم که ما خیال میکردیم که خوشبختیم اون هم به خاطر درک پایین ما از خودمون و جهان هستی و اطرافمون ای خدای مهربونم اینا رو میگم تا بدونی که من اعتراف میکنم که فقط دست و نگاه تو میتونه همه ی مارو نجات بده و حال همه ی ما رو خوب بکنه خدای ماهم اگر تو باشی همه چیز ممکن میشود همیشه عاشق این آیه از سوره یاسین بودم که میگه" فرمان او چنین است که هر گاه چیزی را اراده کند تنها به آن می گوید موجود باش آن نیز بی درنگ موجود میشود" آره شاید درک این آیه واسه ما سخت باشه اما حقیقت همینه خدا فقط میگه موجود باش به همین سادگی. خدایا من از تو میخوام به حق امشب که شب نوزدهم رمضان هست و برای تو این شبها خیلی عزیزه که برایم همان را مقدر کنی که تو بخوای و صلاح بدانی من خیلی چیزهارو میخوام که از خوب یا بد بودنشون آگاهی ندارم اما تو خدای من هستی و بیشتر از هر کس دیگه ای میخوای که من خوشبخت بشم و بهترین هارو برای من میخوای واسه همینم چاره ای نمیبینم جز اینکه بگم هر چی که تو صلاح بدونی من هم همان را میخوام که قطعا تو برترین ها را برایم رقم خواهی زد.

خدای مهربونم بدون که خیلی دوستت دارم و بدون که اگه گاهی دیوونه بازی در میارم دست خودم نیست تو که خدای من هستی منو درکم کن و مثل همیشه کنارم باش و حمایتم کن که همین نگاه پر مهر تو برای من دنیا دنیا ارزش دارد.

التماس دعا


1.   مطالعه کردن

2.   نوشتن

3.   رقصیدن

4.   موزیک گوش دادن

5.   نقاشی کشیدن

6.   خندوندن آدرینای چهار ماهه

7.   خیاطی کردن

8.   دیدن برنامه عصر جدید

9.   سر زدن به پیج آریا و احسان

10.         فیلم خوب دیدن


چند روز پیش که حالم خیلی بد بود به گوشیم و فضای مجازی پناه بردم و واسه خودم تاسف خوردم که در این دنیای به این بزرگی من با گوشیم آروم میشم و کسی نیست که بهش اعتماد کنم و حرف بزنم و باورش داشته باشم واقعا این اتفاقها فاجعه است در زندگی ما.

به کجا داریم میریم ما.




یادمه وقتی مدیر مدرسه گفت باید کاربرگ مناسبتها رو خودت بکشی تنم لرزید گفتم خواهش میکنم میشه بگم خانم فلانی که کمک مربی پایه دوم بود برام بکشه عصبانی شد و گفت نه! اگه لازم بود پس من دو تا مربی پیش میگرفتم به جای شما، همین حرفش کافی بود تا واقعا قبول کنم که جدی جدی باید خودم نقاشی هارو بکشم نمیدونم چرا از همون بچگی و دوران ابتدایی از نقاشی منتفر بودم یادمه راهنمایی که بودم چقدر به خاطر نقاشی هایی که نمیتوستم بکشم گریه میکردم و بعد از اینکه امتحانمو میدادم کتاب هنر رو مینداختم تو سطل آشغال و از اینکه تو دوره ی دبیرستان دیگه مجبور نیستیم نقاشی بکشیم خیلی خوشحال بودم اصلا به خاطر همینم این دوره رو از همه دوره ها بیشتر دوست داشتم نفهمیدم چرا من از نقاشی متنفر بودم نمیدانم شاید چون کسی نبود در همون ابتدای یادگیری نقاشی کمک کند و منو تشویق کنه در هر حال نقاشی های من از دو تا گل وخونه و یه درخت و دریا و کوه و خورشید و ابر فراتر نرفت و همیشه در همین نقطه باقی موندم. اما امسال ورق برگشت تا جاییکه من رفتم دفتر نقاشی و مداد رنگی گرفتم که در ایام تعطیلیم واسه خودم نقاشی بکشم و گاها همکارا میگفتن که چقدر نقاشیت نسبت به اوایل بهتر شده همیشه همین جوری بودم وقتی که واسه انجام کاری مجبور میشدم حتما اون کار رو به درستی انجام میدادم منتها باید مجبور بشم و یه زوری مثل خانوم مدیر امسالمون بالا سرم باشه و حالا باید به اندازه تمام وقتی که باید در کودکیم نقاشی می کشیدم و نکشیدم الان بکشم تا کاملا تمام اون خلا ها تخلیه بشه و من واقعا الان از رنگ آمیزی و نقاشی کشیدن لذت میبرم و دلم میخواد که واقعا حرفه ای بشم و یکی از دلایل رفتنم به کلاس خیاطی هم این بود که طراحیم هم با الگو کشیدن بهتر بشه چون در این حوزه ها من صفر صفر بودم اما الان به مراتب بهتر شدم تلاشم اینه که روز به روز پیشرفت کنم.




امروز که داشتم گفتگوی خوب شهرام شکیبا با آریا عظیمی نژاد رو تو تلوبیون میدیدم به یه سری نتایج جالبی رسیدم و برام خیلی قشنگ بود اینکه آریا هم حال و احوالات معنوی و یا عرفانی یا دنیای درون یا هر چیزی که میخواهین اسمش رو بزارین داره و این احوالش رو مدیون اتفاقات بد جسمانی هست که براش پیش اومده و میگفت روزی پیرمردی از من پرسید

ادامه مطلب


خوبی این روزای زندگیم اینه که در آخر شب کلی نکات تازه ای دارم که برای خودم می نویسم و واسه بهتر شدنشون برنامه می ریزم و تلاش می کنم. امروز فهمیدم که یه لحظه هایی هست که واقعا نمیتونم با طرف مقابلم ارتباط یا حس بگیرم و این مسئله این اواخر خیلی برای من تکرار شده و چه فاجعه هایی رو به مراتب واسه من پیش آورده.

ادامه مطلب


وقتی شرایطش پیش اومد که فیلم های مورد علاقمو که چندین ماه پیش لیست کردم رو ببینم، دیدم واقعا دیگه هیچ حس و اشتیاقی واسه دیدن اون فیلم ها ندارم اما این رو خوب یادمه که چقدر مشتاق تماشای اون فیلم ها بودم و حتی توی یه کاغذ نوشتم و به داداشم دادم که واسم بیاره اما خب نشد و من هم تلاشی واسه دیدن اون فیلم ها نکردم و به طور اتفاقی رفتم سراغ فیلم ممنوعه و رقص روی شیشه و این جور سریال های خانگی. و نمیدونم از کجا شروع شد که به صورت اتفاقی رفتم سراغ فیلم های لئوناردو

ادامه مطلب


عقیده ام این بود آدم امروز دوست داره یه کاری رو انجام بده و حالش با یه کاری که امروز میخواد خوبه ممکنه فردا دیگه اون احساس رو نداشته باشه و دیگه حالش با انجام اون کار خوب نشه. دلم خواست فیلم ببینم مووی فیلم مووی و جاست فیلم.  تو پروسه ی 50 روزه 35 تا فیلم دیدم

ادامه مطلب


من خیلی ثروتمندم نه اشتباه نکنید منظورم اون ثروت نیست یه چیز بهتر از اون که میشه حتی از این ثروت به اون ثروت رسید، آره ثروتمندم چون مالک نوشتنم نوشتن دارایی منه که خدا جانِ جانان بهم داده و همیشه قدر دانش هستم. از روزی که با خودم کاملا روراست شدم به این نتیجه رسیدم چیزی که واسه من هم میتونه تفریح باشه هم کار قطعا نوشتنه! هم زندگی باشه هم سرگرمی  هم سفر باشه هم ست، تنها جواب این سوالها فقط نوشتن بود و با همین سوالها بود به این نتیجه رسیدم که تنها نوشتنه که همه ابعاد زندگیم رو میتونه پرکنه و به صورت یه پک کامل واسه روح و روان و جان و دلم باشه.

ادامه مطلب


یه تجربه از جنس صداقت که تو همین روزهای قشنگ بهاری خودم لمسش کردم رو می خوام براتون بنویسم. شاید روزی در قطار زندگیتون به کامتون شیرین بیاد. این اتفاق به من ثابت کرد که تموم ناراحتی ها و غم هایی که داریم همه اش از دید مسموم کننده خودمونه و اگه واقعا میخواهیم که نجات پیدا کنیم و به درک درستی از واقعیات و خودمون برسیم باید دنیای فکریمون رو تغییر بدیم. این نکته همیشه وجود داشته که دنیای خارج نمودی از دنیای درون ماست. مسئله اینه که ما چطور و از چه دنیایی و با چه عینکی داریم زندگی رو رصد میکنیم. باورم اینه که همه چیز به احساس ما که از افکار ما نشات میگیره بستگی داره. خیلی خوبه که آدم اینها رو بدونه اما خوبتر اینه که بتونی به جا و درست از این آموزه ها استفاده کنی و تو جاده زندگیت پیاده کنی. با این حال آدم فراموش کار است و یه جوری میشه که همه این حرفهای خوشگل موشگل رو یادش میره و میفته تو دام اسارت.

ادامه مطلب


خیلی خوشحالم که این جمله به من رسید و اونم اینه که هیچ آدمی حق نداره به جای بقیه در مورد خودش فکر کنه و قضاوت کنه و روایتی در این باره هست که اگه تونستی به جای اون شخص آب دهنش رو قورت بدی بعد مطمئن شو که میتونی به جاش هم فکر کنی.

خدایا شکرت

درسی که این روزها خیلی با خودم تکرارش میکنم چون یه حقیقته و یه اصل بزرگ و باورنکردنی و تنها چیزی که اهمیت داره اینه که خودت نسبت به خودت چه احساسی داری عجیبه تو هر احساسی داشته باشی بقیه هم دقیقا همون احساس رو نسبت به تو خواهند داشت. حاضرم برای این جمله سجده کنم چون بینهایت ارزشمنده و میتونه دنیاهارو بسازه.


چه بی لیاقت!

چه احمق!

می دانستی که اگر میموندی و من دوست میداشتم چه لذتی می بردی!!

الحق که راست گفتن خلایق هر چه لایق!

اگر به من اجازه دوست داشتنت را می دادی، دیگه اجازه نمیدادم این حجم از آشفتگی تو چشمات بمونه. دیگه اجازه نمیدادم که بی قرار برنامه های زندگیت باشی، حیف واقعا که احمق بودی.

از دست دادی کسی که تمامش را به نامت میزد

و برایت جان فشانی میکرد

broken heart


حالم خوب است، نه از اون حال خوبایی که از ته دل بخندم، کلی بدوم، بالا و پایین بپرم یا دستامو هوا کنم نه از اینا نه.

از اون حال خوبایی که دیگه به یه خط ثابت میرسی 

پاره پاره های قلبت رو به دست میگیری، گریه میکنی، بیصدا تو خلوتتتنهایی 

یهو یاد مرگ می افتم یاد لحظه ای که دیگه نیستم و هیچ کدوم از اینا اهمیت نداره 

آروم میگیرم، آخر که چی یه روزی یه جایی مرگ هم به سراغ من میاد و خط ثابت زندگی من ابدی میشه.

 

پ ن: به خودم قول ساختن دادم ساختن دل ، زندگی ،روح و روان


همه ی ما ترس داریم . ممکنه ساخته­ی ذهن باشه یا واقعیت. بزرگترین ترس من در زندگیم از دست دادن یکی از اعضای خونواده ام هست.تا جاییکه هر شب سه تا حمد میخونم.آرامش من در گرو این سه حمد است.

به خدا اعتماد دارم. یه جمله بین من و خدا هست. اینکه همه رو به تو میسپارم.خودت حفظشون کن.

اما آن روز، دیدمت که نشسته بودی. من به تو نزدیک شدم.  تو دستای مادرانه ات رو به سمت من جلو آوردی. چادر به سرت بود. لبخند لبت حکایت از شیرینی چهره­ ات میکرد.گونه هایت که گل انداخته بود مثل دختری در شب ازدواجش.

سرم پایین بود. نمیخواستم چشم تو چشم بشوم. تا مجبور به روبوسی بشم. اما چنان با لطافت نگاهم کردی.چنان حرکت دستانت با مبحت بود. تسلیم شدم.

آه که چه شاداب بودی. چه قبراق و سرحال. حیف. آخرین تصویر من از تو یه لبخند بود که در پهنای صورتت نور فشانی میکرد.

مرگ قشنگ است. نمیمیریم.جاودانه می شویم. خوشحالم خدا من رو برگزید از بین کسانی که میتونستن باشن اما الان نیستن. این نوع نگاه به مرگ خیلی لذت بخشه.

امروز مطلبی رو خوندم که برایم دلنشین و پاسخ دهنده بود." از آنجا که مطلوب واقعی انسان خداست پس به هیچ چیزی جز اون راضی و خرسند نیست".

آها! برای همین است که ما همه آشفته هستیم! حیف از تو که خود را اسیر ما می ­کنی. کدام انسانیت؟ کدام بشریت؟ واقعا به چی ما دل خوش کردی؟

چطور تو این دنیای هزار رنگ و فریب میشه مثل تو زندگی کرد خدای من!

اخیرا دنبال راهی برای انجام ندادن اشتباهم بودم. خیلی گشتم. به مرگ رسیدم.

مرگی که در کتاب آناکارنینا و وقتی نیچه گریست چنان عیان بود. ترسیدم. گویا نشانه­ ای بودن برای من.

لبخند بزنید. شاید روزی یکی مثل من به یاد و خاطره­ ی لبخند شما پستی نوشت.  در وبلاگش منتشر کرد. از همه برای شادی روحش ختم یک صلوات رو خواستار شد.

بدانید که همیشه طعم لبخندتان زیر زبان­ها خواهد ماند.

 

پ ن1: مرگ یکی از آشنایان برام یهویی بود و به همین دلیل از خیر موضوع دیگه ­ای گذشتم.

پ ن 2: مرگ میتونه خیلی شیرین باشه به شرطی که آدمهای شیرینی باشیم برای خدا در این دنیا.

 


زندگی میکنیم.زنده هستیم. روزها میان و میرن بدون اینکه از ما اجازه ای بگیرن. این قانون طبیعته که بعد از اینکه شب شد سروکله روز پیدا بشه و بعد از اینکه روز شد دوباره به شب برسیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم طبیعت به راهش ادامه میده.

خوشحالم که چنان وابستگی به نوشتن پیدا کردم که اگر هم بخوام  باز نتونستم از نوشتن دست بکشم.هر روز خودم رو به پای یه دفتر یا صفحه سفید ورد یا کانال تلگرام می رسونم تا بتونم تموم درونم رو تحلیه کنم.

خوشحالم از اینکه نوشتن در نزد من چنین ارج و قربی پیدا کرد. بت زمانه ای است که تمامش از خداست.

تا به این لحظه ظرف وجودی من از تماشای فیلم های مورد علاقه ام برای مدتی سیراب شد. بعد از آن به خوندن رمان های کلاسیک علاقمند شدم و از جنگ وصلح شروع کردم به خوندن و همین طور میرم تا برسم به ایستگاه بعدی.

به ماه آخرتابستون رسیدیم و چیزی نمونده به روز آخر هم برسیم. برمیگردم به پشت سرم نگاه میکنم تا ببینم چه کردم؟ آیا درست زندگی کردم درست یا غلط اهمیتی ندارد مهم این است که تو احوالت از این شرایط خوب باشه خداروشکر میکنم که نوشتنم کنارم بوده و از وقت آزادی که داشتم نهایت استفاده رو بردم و تونستم به دنیای فیلم ها هم سفر کنم و خداروشکر حداقل تمایلی به خوندن رمان کلاسیک هم در من بیدار شد با این حال  جای وبلاگ خالی بود.

وبلاگی که با کلمات جاری شده اش می تونه هم برای من روان باشه هم برای بقیه.

از این رو تصمیم گرفتم که جای خالی این صندلی رو هم  پر کنم و پا به این دنیا هم بگذارم، باشد که ارج بگذارم.


سلام به همگی 

بالاخره آزمون استخدامی رو دادم و خوشحالم از اینکه به زندگی امید دارم و مدام با خودم تکرار میکنم که خدا بزرگه.کیا تو این آزمون شرکت کردن؟هر که این پستو میخونه برای من برای دلم برای حالم دعا کنه.و به یه چشم بر هم زدن نتایج میاد اما من ابوالفضل رو دارم با امام رضا همچی هم تنها نیستم.خدا خودش خوب میدونه که این آزمون چقد میتونه منو به آرزوهام به خواسته هام به رویاهام برسونه.smiley


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها